پدر


Moon
 و به وسعت تو قبطه میخورم
بزرگی وسیعی
و گه گاه سر شاری از عشق و عطوفت
تو را خیره خیره مینگرم و این ابرها اند که حجابت میشوند
مرا به افتابه  صبح   مرا به نسیم   مرا به انسان هایی گهگاه انسان میشوند نمی سپاری!
من چون دختری مطیع و تو پدرانه بر سرم میتابی
از تو خسته نمیشوم
تو مرا از انسان ها جدا کردی
به خوبی بیاد میاورم روزی را که از ترس عشق به دامانه بسترت رانده شدم
شیطان وار و بی فکر
با روح کوته ادمیت
با نامفهومی بنام  دریای دل دریایی همیشه طوفانی
بدونه ناخدا
امدم تا ناخدایم بشوی و مرا از تاریکیه شب های ترس برهانی
مرا از ترسی برهانی که وجوده هوس بازم را ذره ذره خرد میکرد
من هستم تو هستی و  ابرها هستند
پرده هایی هستند که حجب و حیایی بر من شوند
بر من  که  بی دریغ به تو مینگرم
تو را میپرستم
پدر
دستانت را و هرم نفسهایت را زمن دریغ مکن
صبح را برایم شب کن و زودزود به دیدار من بیا
من در انتظارم
و زیبا ترین شکنجه همین است
تو را میبینم ولی
ولی افسوس که به من میخندند
ولی افسوس
نه ولی شکر که تو با من خواهی ماند
من تو را دوست دارم
صبحم را شب کن
به سرعت
از تو میخواهم
و لابه کنان تو را به زیر پوششی از ابر بدرود میگویم
و من به اعتباره عهد تو به به انتظاره سپیده ی بلخی دیگر میمانم

sunset
قایقم را تا عمق شب خواهم راند


نظرات 1 + ارسال نظر
فرامرز چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 04:43 ب.ظ http://farasolove.blogsky.com

نوشته بلاگ زیبایی داری و نوشته هاتم زیباست ...سر ی به من بزن تا اگه ذوست داشتی تبادل لینک کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد