امروز پشیمانم از عشقی
که مرا چون مسیح به صلیب کشیده است
و ذره ذره دلم را پاره پاره کرده
و تمام شبهایی را اشک ریختم
که خدا به من نزدیک بوده است؟!
اما من برای حرمته کسی اشک ریختم
که تازه فهمیده ام حرمتی نبوده است
همه ی ستاره هایم چراغ بوده اند
و هم اکنون
همه
سوخته اند!!!
دوباره اومدم...
نظرایه نخونده رو هم دوباره خوندم...
ممنون...ممنون...بعد این همه وقت...بیش از یک ساااال؟!
دلم تنگ شده بود..گفتم بیام بهتره!
نمیخواستم اولین نوشته مثه همیشه شعر باشه یه کم تنوع بد نیست
راستی از خیلی هاتون خبری ندارم ...نمیاین یا نیستین؟
وای چه خوب شد که دوباره اومدم نه؟همتونو دوست دارم و یه مهلت میخوام که دوباره شروع
کنم به نوشتن....
این برای یه دوباره:
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی هرگزهرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا این غصه
این هرگز
کشت...